سینا نوشت...
فارغ از هر چه حرف و حدیث شیره ی جانم را به تو می بخشم باشد که بدانی حرمت مادر را پاره ی تنم.... ...
نویسنده :
مریم و سعید
21:20
سینا نوشت ...عاشقتم!
عاشق شدم دوباره .... مامانی عاشقتم با همه ی سختی های با تو بودن اما بد جوری عاشقت شدم فندق! خدا حفظت کنه اون قدر حرف واسه گفتن دارم برات..... باشه سر فرصت مناسب...
نویسنده :
مریم و سعید
0:38
سینا نوشت !!!...خوش آمدی عزیزم
نی نی نوشت ...آخرین ویزیت !
سلام عزیزم خوبی مامانی؟؟ عزیزم امشب آخرین چکاپ شما قبل باز شدن ه چشمهات به این دنیا بود دکتر گفت همه چیز در ظاهر خوبه خدا رو شکر عزیزم و شما هفته آینده به دنیا میای و چشمم صورت زبیا و معصومت رو می بینه فرشته ی آسمونی من نمی دونی چقدر هیجان دارم این انتظار به پایان برسه و ببینمت و مهمتر از اون هیجان ه اینکه بدونم چه گلی هستی !! اطرافیان به اسم سینا صدات میکنن و بابا توی وبلاگمون هم نام نامی شما رو سینا نوشته اما منو شما که از دل ه هم خوب خبر داریم گله مامانی.... و منم چون نمی خوام خیلی دامن بزنم پس موقع صدا کردن اطرافیان عکس العملی نشون نمی دم اما مامان بگم به دلم افتاده این روزهای آخر که ...
نویسنده :
مریم و سعید
22:31
سروش نوشت ...جشن!
امروز جشن ورود داشتی توی مدرسه و کلی بهمون خوش گذشت کلی دست زدی و خوشحال بودی عزیزم... یه دوقلو توی کلاست هستند که خیلی باهاشون جور شدی مجتبی و مرتضی ...دوستشون داری و با اون زبان شیوا و گیرات همش در موردشون برام حرف می زنی.. به امید روزهای پر از موفقیتت... ...
نویسنده :
مریم و سعید
21:40
سروش نوشت ...اولین روز مدرسه !
دیشب تا صبح اصلا نتونستم خوب بخوابم هم اینکه سرما خورده بودم و هم اینکه یه جورایی دلهره داشتم خواب بمونم عاقبت ساعت٦:٣٠ بابا بیدار شد منم که خواب و بیدار بودم صدا کرد یه کم کارهای اولیه رو انجام دادم و بعد ٦:٥٠ داشتیم من و بابا چونه می زدیم که کی شما رو بیدار کنه که شما از توی تختت گفتی: - هیچ کدوم من بیدارم .... خندیدیم و بابا امد پیشت ... یه صبحونه ی مختصر خودی لباسهاتو پوشیدی و ازت فیلم و عکس گرفتیم و راهی مدرسه شدیم من و شما و بابا... رفتیم و چند دقیقه بعد که من دستشویی و جای آب خوری رو به شما نشون دادم زنگ خورد و همه به صف ایستادید مراسم سرود ملی و قرآن...
نویسنده :
مریم و سعید
21:11