سینا  سینا ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

میوه ی عشقمون

سینا نوشت ...عاشقتم!

عاشق شدم دوباره .... مامانی عاشقتم با همه ی سختی های با تو بودن اما بد جوری عاشقت شدم فندق! خدا حفظت کنه اون قدر حرف واسه گفتن دارم برات..... باشه سر فرصت مناسب...
19 مهر 1391

نی نی نوشت ...آخرین ویزیت !

سلام عزیزم خوبی مامانی؟؟ عزیزم امشب آخرین چکاپ شما قبل باز  شدن ه چشمهات به این دنیا بود دکتر گفت همه چیز در ظاهر خوبه خدا رو شکر عزیزم و شما هفته آینده به دنیا میای و چشمم صورت زبیا و معصومت رو می بینه فرشته ی آسمونی من نمی دونی چقدر هیجان دارم این انتظار به پایان برسه و ببینمت و مهمتر از اون هیجان ه اینکه بدونم چه گلی هستی !! اطرافیان به اسم سینا صدات میکنن و بابا توی وبلاگمون هم نام نامی شما رو سینا نوشته اما منو شما که از دل ه هم خوب خبر داریم گله مامانی.... و منم چون نمی خوام خیلی دامن بزنم پس موقع صدا کردن اطرافیان عکس العملی نشون نمی دم اما مامان بگم به دلم افتاده این روزهای آخر که ...
5 مهر 1391

سروش نوشت ...جشن!

امروز جشن ورود داشتی توی مدرسه و کلی بهمون خوش گذشت کلی دست زدی و خوشحال  بودی  عزیزم... یه دوقلو توی کلاست هستند که خیلی باهاشون جور شدی مجتبی و مرتضی ...دوستشون داری و با اون زبان شیوا و گیرات همش در موردشون برام حرف می زنی.. به امید روزهای پر از موفقیتت...   ...
2 مهر 1391

سروش نوشت ...اولین روز مدرسه !

دیشب تا صبح اصلا نتونستم خوب بخوابم هم اینکه سرما خورده بودم و هم اینکه یه جورایی دلهره داشتم خواب بمونم عاقبت ساعت٦:٣٠ بابا بیدار شد منم که خواب و بیدار بودم صدا کرد یه کم کارهای اولیه رو انجام دادم و بعد ٦:٥٠ داشتیم من و بابا چونه می زدیم که کی شما رو بیدار کنه که شما از توی تختت گفتی: - هیچ کدوم من بیدارم ....  خندیدیم و  بابا امد پیشت ... یه صبحونه ی مختصر خودی لباسهاتو پوشیدی و ازت فیلم و عکس گرفتیم و راهی مدرسه شدیم من و شما و بابا... رفتیم و چند دقیقه بعد که من دستشویی و جای آب خوری رو به شما نشون دادم زنگ خورد و همه به صف ایستادید مراسم سرود ملی و قرآن...
1 مهر 1391
1